ولایت

صفحه خانگی پارسی یار درباره

ماجرای تکان دهنده ی مادر امام زمان

    نظر

شباهنگام فرا رسید، تاریکی دنیا را گرفت، ملیکه به بستر خواب رفت و امام یازدهم را در خواب ملاقات کرد.

امام عسکری پس از مهربانی ها و دلجویی ها، به ملیکه فرمود:‌“در فلان روز سپاه اسلام به کشور شما خواهند آمد، تو نیز خود را با اسیران به شهر بغداد برسان، به ما خواهی رسید.“

درست در همان تاریخ که امام به او خبر داده بود، سپاه مسلمان به روم آمدند، پس از پیکار و درگیری با رومیان، با اسیرانی از روم رهسپار بغداد شدند. ملیکه نیز خود را در لباس خدمتکاران درآورد و همراه آنان به بغداد رفت.

ملیکه‎‏‍؛ شاهزاده خانمی که تا چند روز پیش مسیحی بوده و اکنون مسلمان شده است، در کناری ایستاده و گذشته و آینده ی خود را می نگرد.

اگر در روم سلطنت می کرد، در “سامره” به مجد و بزرگواری اصیل و راستین دست یافت.

امام فرمود: “ترا بشارت می دهم به فرزندی که شرق و غرب جهان به زیر پرچم حکومت او خواهند رفت و زمین را از عدل و داد پر خواهد کرد پس از آنکه از ظلم و جور پر شده باشد”.

-           ملیکه: این فرزند از چه کسی به وجود خواهد آمد؟

-           امام: پیامبر اسلام تو را برای که خواستگاری کرد، و حضرت مسیح تو را به عقد که درآورد؟

-           ملیکه: به عقد فرزندت امام حسن عسکری (ع)

-           امام: او را می شناسی؟

-           ملیکه: از آن شب که به دست بهترین زنان     فاطمه ی زهرا (ع)          مسلمان شدم، هر شب به دیدنم می آید.

امام به خواهرش حکیمه فرمود: “ای دختر رسول خدا! او راب ه خانه ات ببر و دستورات اسلام را به او بیاموز که همسر “حسن”     امام یازدهم- و مادر صاحب الامر است”.

ملیکه به خانه ی امام یازدهم آمد و “نرجس” نامیده شد.

آن روز، حکیمه به خانه ی حضرت عسکری (ع) آمد و تا هنگامه ی غروب، آنجا بود و آنگاه که می خواست برگردد، امام به او فرمود: “امشب نزد ما بمان خدا به ما فرزندی خواهد داد، که زمین را به دانش و ایمان و رهبری، زنده کند، پس از آنکه به درگیری کفر و گمراهی مژده باشد.”

-           حکیمه: از که؟

-        امام: از نرجس. حکیمه به نرجس نگاه می کند، نشانه ای از بارداری در او نمی یابد و سخت به شگفت می آید امام به او فرمود: “او بسـان مادر موسـی (ع) است که هیـچ کس نمی دانسـت باردار است، زیرا فـرعون شکم زن های آبستن را می درید.”

نزدیکی های سحر، نرجس از خواب می جهد و نیایشی کوتاه می گذارد، ولی باز نشانه ای از زاییدن در او نیست. حکیمه پیش خود می گوید: “پس فرزند چه شد؟”

امام از اطاقاش بانگ می زند: “حکیمه! نزدیک است” در این هنگام ترجس را اضطرابی دست می دهد، حکیمه او را در آغوش می گیرد، نام خدا را بر زبان جاری و سوره ی “انا انزلناه” را می خواند. حکیمه احساس کرد همراه صدای او، دیگری هم سوره ی “انا انزلناه” را می خواند، دقت کرد، صدای کودک را از شکم نرجس شنید.

نرجس را نوری تند فرا گرفته بود که دیده ی حکیمه را خیره می ساخت. نوزاد     صاحب الامر- را دید که به خاک افتاده و به یکتایی خدا و رسالت جدش، پیامبر و امامت و ولایت پدرش، امیر مؤمنان و دیگر امامان     که درود خدا بر آنان- گواهی می دهد و از خدا گشایش کار و پیروزی انسان ها را          زیر پرچم حق و عدالت- می خواهد.

و این خجسته تولد به صبح پانزدهم از ماه شعبان سال 255 هجری بود.

اکنون چهل روز از ولادت نوزاد می گذرد که حکیمه، به خانه ی امام عسکری (ع) آمده است. طفلی دو ساله را دید که در صحن خانه راه می رود، پرسید: این کودک کیست؟ امام بدو فرمود: “فرزندان پیامبر اگر امام باشند زود رشد و نمو می کنند، یعنی در یک ماه، به اتدازه ی یک سال دیگران.”

چند روز به رحلت امام عسکری مانده بود که حکیمه به خانه ی برادر زاده می رود نوجوانی کامل را می بیند و نمی شناسد. به امام گفت: “این کیست که می فرمایی نزد او بنشینم؟” فرمود: “فرزند نرجس و جانشین من است. در این زودی ها از میان شما خواهم رفت، باید سخن او را بپذیری و از او پیروی کنی.”

ابوالادیان پرسید: “آنگاه امام من کیست؟”

امام: آنکس که جواب نامه ام را از تو بخواهد و بر نماز گزارد و از درون همیان (= کیسه ی پول) خبر دهد.

ابوالادیان به مداین رفت و کارهای او درست پانزده روز به طول انجامید و آنگاه که به سامره رسید، شهر را سیاه پوش دید.

به خانه ی امام یازدهم آمد “جعفر کذاب” برادر آن حضرت را دید که مجلس دار و صاحب عزا است و مردم او را د رمرگ برادر، تسلیت و به امامت تبریک می گویند.

ابوالادیان، جعفر را می شناخت که مردی گناه پیشه و بی بند و بارست و شایستگی این مقام را ندارد. در اندیشه فرو رفت.

پس از لحظه ای به جعفر گفتند بیا بر جسد امام نماز بگزار او برخاست و گروهی به دنیال او راه افتادند تا به صحن خانه رسیدند همین که خواست جلو بایستد و نماز بخواند، نوجوانی گندم گون و زیباروی پیش آمد و او را کنار زد و گفت: “عمو من سزاوارم که بر بردن پدر نماز بگزارم.”

امام دوازدهم بر جسد پدر نماز گزارد و به خاکش سپرد. آنگاه رو به ابوالادیان کرد و فرمود: “جواب نامه ی پدرم را بده.” او که منتظر چنین فرمانی بود، بی درنگ آن را تسلیم کرد و به انتظار نشانه ی دیگر که امام عکسری داده بود نشست.

گروهی از مردم قم، به سامره آمده بودند و از جانشین امام یازدهم خبر می گرفتند. جعفر کذاب را معرفی کردند. آنها بر او وارد شدند و پس از تسلیت مرگ حضرت و تبریک امامت، به او گفتند: “ما برای پیشوایمان پول هایی     سهم امام- می آوریم و پیش از آنکه گزارشی بدهیم، آن امام پاک، از پول ها و صاحبان آن و جزئیات رویدادها خبر می داد.”

جعفر گفت: “دروغ می گویید، این علم غیب است” اصرار کرد که پول ها را به او تسلیم کنند.

آنها گفتند: “ما مأموریم پول ها را به دست امام برسانیم، اگر تو مانند حضرت عسکری (ع) نشانه هاای که گفتیم می دهی، پول ها را تقدیم خواهیم کرد وگرنه به صاحبانش برمی گردانیم”.

پول ها را برداشتند و از شهر بیرون رفتند.

پسری زیباروی را دیدند که به سویشان می آید و ایشان را به نام و نام پدر صدا می زند و آنان را برای شرفیابی حضور امام دعوت می کند.

آنها گفتند: “تویی مولا و امام ما؟”

گفت: “هرگز، من بنده ی امام شما هستم” با او به خانه ی امام عسکری رفتند. دیدند فرزند امام یازدهم،‌حضرت قائم (ع) بر تختی نشسته و شکوه و زیبایی ویژه ای، او را فرا گرفته است. امام از جزئیات پول ها و صاحبان آن ها و رویدادها آن چنان پرده برداشت، که آنان از صمیم جان امامت و راهبری وی را پذیرا شدند. مسایل خود را پرسیدند و پول ها را دادند و با دلی شاد برگشتند.

جعفر کذاب نزد معتمد، خلیفه ی وقت رفت، و داستان پول هایی که آورده بودند شرح داد. معتمد، مأموران خود را فرستاد، “صیقل” کنیز حضرت عسکری را گرفتند و از او خواستند که فرزند آن حضرت را نشان دهد و او هم اظهار بی اطلاعی کرد.

خلفای بنی عباس ، پیوسته درصدد بودند که امام زمان (ع) را پیدا کنند و به قتل برسانند. از این رو آن حضرت از دیده ها پنهان شد، ولی در حدود 74 سال، چهار نفر از بزرگان و دانشمندان شیعه، نماینده ی رسمی امام زمان بودند و مردم،‌گرفتاریها و خواسته های خود را به وسیله ی آنان از امام می پرسیدند.

این چهار نفر به ترتیب عهده دار نیابت مخصوص بودند:

1-     عثمان بن سعید

2-     محمد بن عثمان بن سعید

3-     حسین بن روح

4-     علی بن محمد سمری